شنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۸

14:53

♥♥♥مـینا♥♥♥

آندی:آهایــــــــــی خانوم خوشله ...کوپس کادوی شما...؟؟؟ -عــروس بـه این پــــــــررویـــی ندیده بــــودم...منکه کادو نخ....!! ارشیـا کادویی کـه من به منظور آندی خریده بودم رو از زهرا گرفته بودو برد جلویـه آندی... دانلود اهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسو رد ارشیـا:پـــس این چــــیـه؟؟ -ا ...ا ..ا .این دسته تو چیکار مـیکنـه؟؟ جعه رو از دستش گرفتمو دادم دسته آندی... دانلود اهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسو رد آندی:اوه ... اوه...چیـهکه اینـهمـه جعبش بزرگه؟؟ مـهراد:آندیـا مواظب باش ...خطری نباشـه..!از اران هیچی بعید نیست... -نترس مـهراد ...بادمجونـه بم آفت نداره...باز کن دیگه آندی....خودمم دلم براش تنگیده... درون جعبه رو باز کرد ... اول یکم داخلشو نگاه کرد بعد یـه نگاه بـه من ... دستشو کرد داخله جعبه و قفسه خورشید رو بیرون آوورد ...دهنـه ارشیـا از مونده بود... آندی:وایـــــــ خدای من چقدر قشـــــنگـــه.... -ارشیـا فکت نیوفته زمـین...!!!!! ارشیـا:ها..چی مـیگه... -آندی مـیبینی چقدر نازه؟؟ -اره خیــلــــی...ممنون جیگلم... -خواهش مـیکنم....اسمشم خورشیده...با اجازت من اسمشو گذاشتم...اگه..خوشت..نمـیاد..یـه چیز دیگه صداش کن... -قربونــــت بـــــرم اســـمشم خیــــلی قشنگه.... -آهان..یـه چیزی..صحبت هم مـیکنـه...فقط حتما بهش آموزش بدی... -اوه...اوه.چه خوب... ارشیـا:باران این فکه خودت بود..؟؟اصلا فکشم نمـیکدم...خیلی قشنگه... امـیرعلی:اره بابا...حالا خوبه خوک نگرفت براش... -امـیـــــــــرعلـــــی.... -چیـه مگه دروغ مـیگم!!!!!همش مـیگفت...یـه چیزه خاص به منظور آندی حتما بخرم... -خب مگه بده...؟؟ -نـه بد نیست.... بعد از باز ه کادوها هری مشغوله کاری شد یـه عده وسطه سالن مـییدن...یـه عده نشسته و تماشاگر بودن....ویـه عده هم مـیوه و کیک مـیخوردن....من هم گوشـه ای از سالن ایستادم و به امـیرعلی کـه ا دوستش صبت مـیکرد خیره شدم...یـه لحظه نگاهم بـه در ورودی افتاد..نگین اول وارد شد بعد از 2 دقیقه پشت سرش ثمـین..رفتم طرفشون...نگین ...ثمـین..رو بـه هم معرفی کردم وبه سمته آندی بردمشون...اونـهاهم بـه آندی تبریک فتن...تا پارسا نگین رو دید بـه سمتش کشیده شد....نمـیدونم چرا نگین با این پارسای بیچاره اینجور برخورد مـیکنـه....خودش ک مـیگه از چشمایـه پارسا حشت داره...خب درون این مورد بهش حق مـیدم...منم اون روزایـه اول خیلی از چشمایـه دورنگش مـیترسیدم..ولی دیگه برام عادی شده بود...آهنگه ملایمـی درون حاله پخش بود...زوج ها بـه وسط سالن رفتن که تا باهم بن... پارسا بـه نگین پیشنـهاد داد...نگین اولش ناز مـیکرد..ولی من دسته نگینو گرفتم ذاشتم تویـه دسته پارسا و هولش دادم تویـه بغله پارسا...نگین بد جور چپ چپ نگاهم کرد ..فهمـیدم خیلی ناراحت شده.. ارشیـا:تو چرا نمـیری وسط...؟؟زوج نداری....؟ -اره... اونیکه مـیخوام همرا هیم نمـیکنـه.. -نگاه کن بـه رو بـه روت..چشمای مشتاق امـیرعلی رو مـیبینی... -اره دارم مـیبینم...ولی هیچ اشتیـاقی نمـیبینم...اگه دوستداشت مـیومد پیشنـهاده مـیداد... -اگه دقت کنی مـیبینی...حالا اونو ولکن...با من مـیی...؟؟؟؟ -نـه............... دسته ثمـین کـه کنارم ایستاده بودو گرفتمو گذاشتم تویـه دسته ارشیـا...چند لحظه هر دوتاشون شوکه از حرکته من بـه هم نگاه مـی... -مگه نمـیخواستی بی؟؟؟برو وسط... بدونـه هیچ حرفی شروع بـه یدن ...من هم بـه طرفه امـیرعلی رفتم...داشتم بهش نزدیک مـیشدم کـه پام گیر کرد بـه لبه ی کفشـه یـه مـهمون و با مغز مخواستم خورم زمـین کـه امـیرعلی با یـه جهش خودشو بهم رسوندودستمو گرفت... امـیرعلی:حـــواســـــت کـــجاســت دختــــــــــر..؟؟؟ -همـینجورکه با حرص دستمو از دستش جدا مـیکردم زیر گفتم:به یــــــه احمـــــقه از خــودراضــی... -چیـــزی گفتی..؟ -نخــــــــیر.... باخـودم بودم... ازکناره امـیرعلی رد شدمو رفتم طرفه شادمـهر...دیگه کناره شادمـهر رسیده بودم کـه یـه دستی مچ دستمو گرفتو منو بـه سمته خودش کشید.خیلی با سرعت این رکت انجام شد...سرمو بالا گرفتم تویـه بغله امـیرعلی بودم... امـیرعلی:بامن مـیی...؟؟دیگه نتونستم طاقت بیـارم... -چرا کـه نـه... رفتیم طرفه قیـه زوج هایی کـه در پیست بودن...یدن درون کناره امـیرعلی یـه دنیـا برام ارزش داشت...بدنم گرم شد...سرمو بـه ی امـیرعلی چسبوندم وبه صدایـه قلبش گوش سپردم....به این فکر کردم کـه اگه امـیرعلی ازدواج ه چه بلایی سر من مـیاد...یـا یـه دیگه تویـه بغلش باهم بن...اصلا فکر بـه این موضوع ها حالمو دگرگون مـیکرد...من داغون مـیشم....به همـین راضیم کـه کنارش هستم...دیگه مـهم نیست منو دوست داره یـا نـه...سرمو بلند کردمو بـه عمق چشمایـه مشکیش کشیده شدم...دوستداشتم ساعتها فقط بـه چشماش نگاه کنم ولی آهنگ تموم شد از هم جدا شدیم ...من هنوز تو یـه فکر چشمایـه امـیر علی بودم... ثمـین:خانوم کجایی؟ -چـــــــی...؟ -با تو هستم...باران حواست کجاست؟؟؟ -همـینـــجا..خوشـــگذشت بــا پسر عمو ی بنده..؟ -اره ..پسر جالبیـه.... -هنوز مونده ارشیـارو بشناسی...دیوونـه ی تمام و کمال... ارشیـا:چی داری پشت سر من مـیگی باران خانوم... -داشتم از خو بیـات مـیگفتم...تعریف مـیکردم شاید یـه خواستگاری چیزی برات پیدا بشـه... ارشیـا:تو واسه خودت خواستگار پیدا کن کـه بوی ترشیدگیت مـیاد... -دوستت داره بهت اشاره مـیکنـه بری پیشش.... ارشیـا:نـه اون به منظور چیز دیگه ای اشاره مـیکنـه...باران یـه لحظه مـیای اونور کارت دارم... -باشـه تو برو منم الان مـیام... ببخشیدی گفتمو بـه دنباله اشیـا راه افتادم... -چی مـیگی ارشیـا...؟؟ ارشیـا:این دوستت ثمـین..ه خوشگلیـه..اخلاقشم بـه نظر مـیاد خوبه.... -خب ...خب... -وسطه حرف من نپر ...مـیگم شمارشو مـیدی؟؟؟ -برای کـــــــــی؟؟؟برای چــــــی؟؟؟ -برای یکی از دوستام....از ثمـین خوشش اومده مـیخواد بیشتر باهاش آشنا بشـه.. -منو باش فکر مـیکردم واسه خودت مـیخوای...اگه به منظور خودت مـیخواستی کاری مـیکردم باهات دوست بشـه...الاکه به منظور دوستت مـیخوای نمـیدم....اصلا چرا از خودش شمارشو نمـیگیره؟؟ -خجالت مـیکشـه..اه باران...لوس بازی درون نیـار دیگه... -برو ارشیـا که تا نزدم لهت نکردم از جلو چشمام خفه شو... ه این ماهی به منظور دوستت پاپیش گذاشتی خنگول..!!!! -اصلا خودم مـیرم ازش مـییرم.... اشیـا بـه طرفه ثمـین حرکت کرد.... -نـه ارشیـا..دیوونـه بازی درون نیـار...ثمـین بـه درد تو مـیخوره نـه دوستت... ارشیـا بـه ثمـین نزدیک شد وبه چشمای آبی ثمـین خیـه نگاه کرد...من منتظر ودم که تا صحبت ه وی هیچی نمـیگفت و فقط نگاه مـیکرد...ثمـین با خجالت از نگاه خیره ارشیـاسرشو انداخت پایین...ارشیـا بـه خودش اومد..داشت از ما دور مـیشد کـه گفتم:چی شد ارشیـا کجا مـیری؟؟؟ -الان مـیفهمـی... رفت طرفه دی جی...در گوشش یـه چیزی گفت و رفت وسط....بعد یکدفعه یـه آهنگ شروع شد...ارشیـا داد زد:همـــه دستــــا بــالا دی جـــی یـــــالا ولــــوم بـــده حـــــــالا... و شروع کرد تکنو یدن...مفهومـه اینـهمـه خوشالیـه یکدفعه ایـه ارشیـا و نفهمـیدم... نگین نزدیک منو ثمـین شد... مـیترسیدم ناراحت اشـه از دستم... -کجا بودی که تا الان خانوم؟؟ نگین:پیشـه پارسا...اونجور کـه فکر مـیکردم نیست...خیلی پسه خوب و جالبیـه...تازه بهم گفت یـه مدت باهم دوست باشیم...بعد از آشنایی باهم...مـیاد...خواستگاریم... -مبارکه عزیزم...تقریبا ساعت3شب بود کـه بیشتره مـهمونا فته بودن...عروس داماد هم بـه خونـه ی خودشون رفتن...خیلی خوابم مـیومد روی کاناپه نشستم وچشمامو بستم...توی حالو هوای خواب بودم کـه امـیرعلی کناره گوشم خیلی آروم با اون صدای مخملیش گفت:چرا اینجا خوابیدی؟بلند شو برو توی اتاقت...مگه مجبوری؟؟ چشمامو باز کردمو بـه چشماش نگاه کردمو گفتم:مـیخوام ببینم اینا کی مـیخوان برن...اگه امشب مـیرن ازشون خظی کنم.... -فردا صبح مـیرن...بلند شو بو توی اتاقت بخواب..بلــنـــــد شو... اصلا جون نداشتم بلند شم از جام...امـیرعلی ادامـه داد:چرا موهــاتو صاف کردی؟؟مگه فــــر چه عیبی بود؟؟ -چی؟ موهام؟؟دلم مـیخواست بینم با موهای چه شکلی مـیشم... -ولی هر چیزی طبیعیش قشنگ تره... ارشیـا کـه روبه روی من نشسته بود گفت:شما چی مـیگید درون گوش هم...؟؟بلند بگید ماهم بشنویم... -هیچی...امـیرعلی مـیگه چرا موهاتو کردی!!فر بهتر بود... امـیرعلی:من چنین حرفی نزدم...من گفتم هر چیزی طبیعیشبهتره... از سر جام بلند شدم برم اتاقم کـه دوباره همون سردرده عجیب اومد سراغم...یـه لحظه ایستادمو دستمو گرفتم بـه دسته ی مبلی کـه امـیرعلی نشسته بود روش...اونیکی دستمو گذاشتم روی سرم ...چشمامو بسته بودمو لبمو بـه هم فشار مـیدادم....ارشیـا کـه متوجه وضعیت من شد پرسید: دانلود اهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسو رد چی شده باران؟؟ -هیچی هیچی... امـیرعلی هم نگاهی بهم انداخت...نفسمو با صدا فوت کردم بیرون...امـیرعلی از جاش بلند شد و یواش گفت:چی شده؟ -سرم.. -بیـا مـیبرمت توی اتاقت استراحت کن... آروم زیر بازومو گرفتو همراهیم کرد که تا توی اتاقم...به زهرا گفت یـه لیوان آب بیـاه برام وخودش هم رفت بیرون.. با اون همـه سر دردی کـه داشتم منو تنـها گذاشتو رفت...فکر نمـیکردم با این سردرد خوابم ببره ولی وقتی سرمو گذاشتم روی بالش سردردم آروم شدو خوابم برد... فردای اون شب...سرمـیز شام بودیم کـه ارشیـا گفت: منتظر نمـیمونیم که تا امـیرعلی بیـاد؟؟ زنعمو: نـه...زنگ زدم بهش گوشیش خاموش بود...مطب هم نبود... ارشیـا:امـیرعلی چقدر مشکوک مـیزنـه...نکنـه زن گرفته....!! غذا پرید توی گلوم...به سرفه افتادم.زنعمو ه نزدیک بهم نشسته بود یـه لیوان آب داد دستم... -ممنون زنعمو... بعد از خودن غذا ودیدن یـه فیلم ترسناکی کـه ارشیـا دوست داشت با هم نگاه کنیم بـه اتاقم رفتم...با دیدن اون فیلم دیگه خواب از سرم پریده بود..یـه کتاب برداشتمو شروع کردم بـه خوندن...ساعت 2 شب بود...تشنم شده بود...رفتم طبقه پایین توی آشپز خونـه...یـه لیوان آب خوردم ...داشتم برمـیگشتم کـه دیدم یکی وارد سالن شد...تاریک بود... نمـیفهمـیدم کی داره بهم نزدیک مـیشـه....دستمو دراز کردم سمت دیوار اولین کلید برقی کـه به دستم خورد رو فشار دادم...همـه جا روشن شد...امـیر علی بود نو چشماشو زد دستشو سایـه بونـه چشماش کرد... امـیر علی: تو هنوز بیداری؟؟ -اولا سلام ....دوما خوابم نبرده.... بـه چشماش نگاه کردم...قرمز بود...معلوم بود حسابی اشک ریخته.. -امـیر علی چیــزی شده؟؟؟ -نـه...مگه حتما اتفاقی افتاده باشـه؟؟؟ -آخه ...هیچی.. -برو بگیر بخواب..مگه فردا کلاس نداری؟؟ -چرا...شب بخیر... -شب بخیر .... صبح با صدای زنگ گوشیمبیدار شدم.... -الو... ثمـین:سلام خانوم معلوم هست کجایی؟؟ -توی رخت خوابمم....ساعت چنده مگه...؟؟ -2ساعت از کلاسو از دست دادی.....استاد آنتراک داده...بجنب که تا 2 ساعته بعدی رو از دست ندی.. -باشـه ...باشـه...اومدم... سریع حاضر شدمو راه افتادم...آژانس گرفتم...این درس تخصصی بود...واستاده خیلی عصبی داشت...خیلی مـهم بود کـه سر کلاس حاضر باشم...بعد از کلاس گوشی بـه صدا درون اومد...به صفحه گوشیم نگاهی انداختم...امـیرعلــــی؟؟؟ -سلام امـیرعلی خان...اتفاقی افتاده ؟؟ -سلام...مگه حتما اتفاقی افتاده باشـه کـه من یـادی از عموم م..؟ -اینو نگی چی بگی... -کجایی؟؟ -دانشگاه... -کلاس داری؟؟ -نـه ...همـین الان کلاسم تموم شده دارم مـیرم خونـه... -همنونجا صبر کن من دارم مـیام دنبالت.. -خودم مـیام.. -نـه من توی راهم..یکربع دیگه مـیرسم... -باشـه... -خظ... -خظ... خیلی برام عجیب بود...امـیرعلی ..!!!.زنگ زد بـه من!!!!... مـیخواد بیـاد دنبالم...!!!!چرا انقدر مـهربون شده....کاراش داره منو بـه فکر فرو مـیبره....توی فکر بودم کـه ثمـین زد ه شونمو گفت:آهای عمو کجایی؟؟ -کنارهتو... -ای بابا...انگار عاشقیـا...صد بار صدات زدم...مـیای با بچه ها بریم تهران گردی یـانـه؟؟ -نـه امـیرعلی زنگ زد ....مـیاد دنبالم...خوش بگذره.. - بـه شما بیشتر.... بعد از یکربع امـیرعلی یـه اس داد...(سرتو بالا بیـار خانومـه سر بـه زیر..) سرمو بلند کردم ماشین امـیر علی جلوی روم بود...دست تکون داد..سوار شدم.... -منکه صبح بیدار شدم آفتاب مثل همـیشـه طلوع کرده بود...طرف شما حالا آفتاب از کدوم طرف طلوع کرده... -چطور مگه؟؟؟ -نکه هر روز داری مـیای دنبالم جلوی درون دانشگاه...متعجب شدم....تو حالت خوبه..؟؟ خندیدو گفت:آره عالیم.... ولی چشماش یـه چیز دیگه ای مـیگفت...غمـی توی نگاهش بود...دستمو گذاشتم رشونیش....داغ بود...با داغیش منم گرم شدم...ه چشماش نگاه کردم ....اونم بـه چشمام خیره شده بود...دستم از رشونیش جدا کردو نفسشو باصدا بیرون داد... حرکت کرد....این مسیره خونـه نبود.....به نیم رخ زیبای امـیر علی نگاه کردمو گفتم:مگه خونـه نمـیریم...؟؟؟ -اره ...ولی اولش مـیریم یـه ناهار خوشمزه مـیخوریم بعدم مـیریم....... دارم از دست امـیرعلی گیج مـیشم.....بعداز یکربع جلوی یـه رستوران نگه داشت...باهم پیـاده شدیمو شونـه بـه شونـه هم راه افتادیم...بعداز خوردن غذا مـیخواستیم بریم سوار ماشین بشیم کـه نگار با یـه مردی کـه به نظر مـیرسید همسرش باشـه برامون دست تکون دادو بـه مانزدیک شد... امـیرعلی:سلامنگار خانوم... نگار :سلام امـیرعلی...سلام باران جان.. -سلام.. نمـیدونم چرا از این زن خوشم نمـیومد...اصلا بـه دلم نمـینشست... امـیرعلی:به .. به..آقا کامـیارم کـه هستن...دیگه چی از این بهتر.... کامـیار کـه اخم هاش توی هم بود زیرسلامـی کردو گفت:نگار من مـیرم داخل رستوران...خظ امـیرعلی ...خظ باران خانوم.. امـیرعلی:نگار چی شده ا کامـیار اومدید اینجا...خیلی تعجب برانگیزه... نگار:هیچی..برای صحبت های نـهایی اومدیم... امـیرعلی:یعنی همـه چی تموم شد؟؟؟نگارخوب فکراتو ... نگار:امـیرعلی من دیگه نمـیتونم با کامـیار بسازم... امـیرعلی:باشـه..برو که تا عصبی نشده و قهر نکرده..خظ.. نگار:خظ... بعد از رفتن نگار سوار ماشین شدیم... -امـیرعلی...چی شده؟؟؟شوهرش بود؟؟؟ -آره...دارن از همجدا مـیشن... -چــــرا؟؟؟ -کامـیار خیلی شکاکه...اینا همدیگرو خیلی دوستدارن..مخصوصا کامـیار...کامـیار همش بـه نگار ایراد مـیگره...خیلی نگار و اذیت کرده....دیگه هیچی نگفتم ...سکوت برقرار بین منو امـیرعلی بود...متوجه شدم بـه طرفه خونـه نمـیریم...این مسیر خونـه نبود... -کجا داری مـیری؟؟؟ امـیرعی:دکتر.. -دکـــــتر؟؟؟ -بله دکتر...باید یـه بار دیگه آزمایش بدی... -چرا؟؟؟ امـیرعلی بهم نگاه کردو دوباره بـه روبه رو زل زد.... -امـیرعلی چیزی شده؟؟؟ هیچس نگفت.. -امـیرعلی داری چیرو از من پنـهون مـیکنی؟؟؟ امـیرعلی عصبانی کنار خیـابون نگه داشت....ضره ای بـه فرمون زد...با چشمای قرمز بهم نگاه کردو گفت:چیرو مـیخوای بدونی؟؟هان؟؟؟دیروز دکتر منو خبر کرد برم پیشش...گفت احتمالا غده ای چیزی توی سرت هست...برای اینکه مطمئن بشـه گفت امروز یـه آزمایش دیگه بدی... انگال لال شده بودم هیچی نمـیتونستم بگم... زل زده بودم توی چشمای امـیرعلی...زندگی برام مـهم بود....از مرگ مـیترسیدم....از اینکه کنار مادر و پدرم نباشم...کنار عزیزانم نباشم....شاید هنوز توی شوک بودم...به امـیرعلی فکر کردم...اون لحظه دیگه مرگ و زندگی برام بی ارزش شد... من فقط زنده بودم به منظور اینکه عاشق امـیرعلی بودم...ولی امـیرعلی چی؟؟؟منو دوست نداره....مـیدونم.....پس زندگی هم ارزش نداره...هیچ عالعملی انجام ندادم....انگاری خیـالم راحت شده بود...انگاری دیگه نمـیترسیدم.... با دست تکونم دادو گفت:حالت خوبه باران؟؟ -اره...مگه حتما بد باشم!!!! راه بیوفت لطفا.... بـه طرف بیمارستان راه افتاد....هر چی بـه بیمارستان نزدیک تر مـیشدیم دلشوره منم بیشتر مـیشد....جوری کـه نفهمـیدم دارم اشک مـیریزم...ماشینو داخل پارکینگ پارک کرد..نگاهی بهم انداختو گفت:پیـاده شو رسیـــــ...... متوجه اشکام شدکه بی اراده از چشمام سرازیر مـیشدن.... امـیرعلی:بـــاران...چرا گریـه مـیکنی؟؟ -چی؟؟ دستمو کشیدم روی صرتم و تازه متوجه شدم کـه دارم گریـه مـیکنم.... -نمـیدونم...نمـیدونم چرا گریـه مـیکنم... - من مـیدونم چرا گریـه مـیکنی...حالا کـه چیزی معلوم نیست....گریـه نکن ولیشدت اشک ریختنم بیشتر شد....امـیرعلی ا صدای لرزان گفت:گریـه نکن .....ریـه نکن بارانم درست شنیدم گفت بارانم ...سریع برگشتم نگاش کردم....امـیرعی دستمو مـیون دستاش فشورد...گفت:اشکاتو پاک کن...یـا ریم ایشالا کـه چیزی نیست... از ماشین پیـاده شدیم... اول رفتیم پیش دکتر بعد بریم عبندازیم... امـیرعلی:سلام دکتر... دکتر:سلام -سلام دکتر:سلام م...بیـا اینجا بشین... نزدیکترین صندلی کـه به دکتر نزدیک بود نشستم...امـیرعلی هم کنارم نشست... امـیرعلی:اول اومدیم پیش شما که تا با باران صحبت کنید....بعد مـیریم آزمایش مـیده....مـیخواید من برم بیرون راحت تر صحبت کنید؟؟ دکتر:نـه امـیرعلی جان... نیـازی بـه آزمایش نیست... -برای چی دکتر؟؟ دکتر:من بـه کمـیسیون پزشکی آزمایش رو نشون دادم..نظر اون ها این بود کـه این چیزی کـه داخل سر تو هستش غده نیست...باران تو وقتی کـه تصادف کردی بـه سرت هم ضربه وارد شد ...مثل اینکه این چیزی کـه باعث اذیت تو و سردردت مـیشـه یـه چیزی مثل ه ی خون مـیمونـه.....فقط اینکه.............. امـیرعلی:فقط چـــــی؟؟ دکتر:این سردرد همـیشگیـه...یـه راه به منظور خلاص شدن از این سردرد وجود داره... اونم اینکه عمل کنی....واگه عمل کنی 60درصد احتمال اینکه بیناییتواز دست بدی هست...این ه خون نزدیک اعصاب بیناییت هست...تی ممکنـه بـه قسمتی از اون چسبیده باشـه... -و اگه عمل نکنم.... دکتر:این سردرد همـیشـه باتوهست... امـیرعلی کـه تا اون لحظه ساکت بود بـه حرف اومد... امـیرعلی:دکتر اگه خارج از ایران عمل بشـه چی؟؟ دکتر:هیچ فرقی نمـیکنـه....ولی خوبه کـه امتحان کنید ...آزمایشات و بفرستید...بعد نتیجه رو بینید چی مـیشـه... ازجام بلند شدم...دیگه نمـیتونستم اون جوء و تحمل کنم... -خیلی ممنون دکتر....امـیرعلی بریم... خیلی اهسته بلند شد...احساس کردم دنیـا داره دور سرم مـیچرخه...دست امـیرعلی رو گرفتم تاروی زمـین نیوفتم...اونم متوجه حال خرابم شد...آروم سوا ماشین شدم...سرمو تکیـه دادم بـه صندلی و چشمامو بستم.... امـیرعلی:باران خودتو ناراحت نکن... من یـه دوست دارم آمریکا اون مـیتونـه کمکمون کنـه...اصلا بردیـا هم هست مـیتونیــــــ.... -خواهش مـیکنم بس کن امـیرعلی ...اولا کـه من عمل نمـیکنم...دوما اگه بخوامم عمل کنم همـینجاهم مـیتونم این کارو م.... -ولی باران.... -بس امـیرعلی... دیگه هیچ حرفی بین ما رد بدل نشد...باصدای آروم خواننده آروم آروم اشک ریختم.... چشماتو وا کنو زل بزن بهم/ واسه دیدن تو اینجا اومدم/ اومدم بگم هنوز عاشقتم/ زیر حرفای قدیمم نزدم/ وقت رفتن بـه تو گفتم عشقم / من یـه روز دوباره برمـیگردم/ تو روزای دوری و تنـهایی/ روز و شب فقط بـه تو فکر کردم/ چقدر خوبه / کـه دستامو/ تودستای تو مـیذارم/ چه دنیـایی/ تو چشماته/ چقدر دنیـامو دوست دارم/ امـیرعلی با صدای خواننده زمزمـه مـیکرد...همون ش امـیرعلی موضوع و به عمو گفت...عمو خیی ناراحت و عصبی شده بود... عمو:چا بـه من چیزی نگفتید ؟؟مگه بچه بازیـه؟؟؟ امـیرعلی:ما نمـیخواستیم شما رو ناراحت یم..خب بلاخره عروسی آندی نزدیک بود..باران ازم خواست بعداز عروسی بهتون بگم.... عمو:عروسی...عروسی....خب عوسی باشـه.باید منو درجریـان مـیگذاشتید... -ببخشید عمو جون من از امـیعلی خواستم کـه چیزی بـه شما نگه... عمو کـه تازه متوجه حضورمن درون کناش شد کمـی آروم گرفت... عمو:الا باران جان تصمـیمت چیـه؟؟عمل مـیکنی؟ -نـه عمو عمل نمـیکنم...با همـین سردرد مـیسازم... عمو:چرا باران؟چرا عمل نـه؟؟ -نـه عمو ...ممن کلا با عمل و اتاق عمل مخالفم...خودتونم یـه جوی این مسئله رو بـه پدرم بگید.... عمو:باشـه عمو جون ...حالا بلند شو برو استراحت .... از سر جام بلند شدم رفتم سمت اتاقمو بعد از 5 دقیقه خوابم برد....صبح کـه بیدار شدم که تا چشمامو باز کردم پدرمو بالای سرم دیدم...از جام پ ونشستم.... -ا....سلام بابایی....شما..اینجا؟ -سلام عزیزدلم...دیشب عموت همـه چیرو پشت تلفن گفت...منم خودمو رسوندم اینجا...به مادرتم هیچی نگفتم....اگه بفهمـه سکته مـیکنـه... اشکام سرازیر شدن ...پدرم منو درون آغوش کشید...پیشونیمو چند بار بوسیدو گفت:تو منی...تو باران منی..تو عزیز منی... نمـیتونم ..نمـیخوام عذا کشیدنتو بینم...این سدد ها تورواز پا درون مـیاره...عمل ی خیلی بهتره... -ولی بابا....من هم از عمل مـیترسم ....هم از اینکه بیناییمو از دست بدم... اشک های پدرمو با انگشتام پاک کردمو گفتم:بابا جون ..نگران من نباشید...من عذاب نمـیکشم... -باشـه عزیزکم...هرجور کـه خودت مـیخوای و راحتی... بعد بلند شدو رفت بیرون از اتاق ....بعداز ظهر بابا با کلی سفارش و نصیحت رفت... همون شب آندی و مـهراد به منظور شام اومدن خونـه عمو....خورشید هم باخودشون آوورده بودن...آندی از قضیـه سردرد های من خبری نداشت.... لی اگه از زبون دیگه ای بـه ز خودم مـیشنید حتما باهام قهر مـیکرد... -چه عروس پررویی....خونـه خودتون یـه روز بند نشیدا...چند روز از عروسیت مـیگذره کـه دست شوورتو گرفتی اومدی خونـه مادرت؟؟ آندی:ا ..به تو چه بچه پرو...خونـه بابا مـه...تازشم جونم زنگ زد دعوتمون کرد....قفس خورشیدو از دستش گرفتم. -این خوشید خانوم ما اذیت نمـیکنـه؟؟؟ مـهراد: نـه فقط یـه وقتایی سوزنش گیر مـیکنـه نمـیذاره بخوابیم... -مثل اینکه مـهاد از دستت خیی ناراحته خورشید .... آندی:دیشب نذاشت بخوابیم که...همش صدای زنگ گوشیـه مـهاد درمـیاورد...2 ساعت الو دور خودمو گیج مـیزدیم صدا از کجای...بلاخره با یـه بسته تخمـه ساکتش کردیم... آروم کنار گوش آندی گفتم:شما کـه اصلا نباید مـیخوابیدید... آندی:بـــــــاران ....از دست تو... بعد از شام بـه آندی اشاره کردم بیـاد دنبالم....رفتیم کنار پنجره ی تمام شیشـه...داشت بارون مـیومد...من ایستادم وبان رو تماشا مـیکرد..آندی روی صندلی کنار شومـینـه نشست.... آندی:چیزی شده باران؟؟امشب همـه یجورین..... -به خاطره همـین کشوندمت اینجا....همش بـه اون شوهرت چسبیدی...شوور ندیده... -چی شده باران...قلبم اومد توی دهنم... بگو دیگه.... همـه چیز رو بهش گفتم... اشک توی چشماش جمع شده بود.....یکدفعه بایـه حرکت منو بغل کردو بـه خودش فشار داد..از کار یکدفعش خشکم زده بود... -آنـــدی آروم باش...داری خفم مـیکنی ها...چـــــــرا اینجوری مـیکنی ؟حاا کـه اتفاقی نیوفتاده...آنــــدی جون مادرت ولم کن....مگه من مردم داری اینجوری مـیگریی؟؟ -چـــی ؟؟اتفاقی نیوفتــــاده؟؟خــــدا بگم چیکارت کنـه رامبد کـه تمام اینا تقصیر توئه.... -بس کن ترو خدا آندی...اینجور کـه تو گریـه مـیکنی یـاد غمم مـیوفتم... -باشـه ...باشـه...گریـه نمـیکنم عزیزم... -آفرین حالا برو برام مـیوه بیـار پوست بذار توی دهنم....برو مـیخواستم حالو هوای آندی رو عوض کنم با این شوخی ولی انگار جدی گرفت...چون سریع بلند شدو رفت از توی رف مـیوه انواع مـیوه هارو گذاشت تشت دستی و آوورد پیش من وشزوع کرد بـه پوست کندن و گذاشتن توی دهن من.... -چیکار مـیکنی آندی؟؟دیــــوونـه شوخی کردم..چرا جدی گرفتی؟؟ -باشـه ...اشکال نداره..حالا اینو بخور باران جان....آفرین دهنتو باز کن... -وای آندی ...دارم خفه مـیشم... مـیگه بخور... بذار نفس بکشم..آقا من اصلا نمـیخوام...مـهراد بلندشو بیـا خانومتو جمع کن منو با تو اشتاه گرفته...بیـا زنت از دست رفت... مـهراد باخنده اومد طرفمونو گفت:چی شده....؟؟باز صدای شمادوتا رفت هوا...زن بیچاره منو اذیت نکن باران... -من اذیت مـیکنم؟؟بیـا ببین چجور به منظور من عشوه مـیریختومـیوه پوست مـیکند...تازه داشت منو خفه مـیکرد... مـهراد متعجب بـه آندی نگاه کردو گفت:راست مـیگه؟؟ -اره راست مـیگم...حالا تعج داشت نـه دیگه اینقدر.... مـهراد:آخه اران تونمـیدونی ...سر یـه تخم مرغ درست با من قهر کرد کـه چرا بـه من گفتی برات تخم مرغ بشکنم....الان به منظور تو مـیوه پوست مـیکنـه!!!!!!! -حالا شما بیـا اینجا جای من بشین...من برم پیش بقیـه.... بلند شدم از کنار پنجره ...مـهرادو آندی رو تنـها گذاشتم....اونش سردرد داشتم ولی بـه روی خودم نمـیاوردم....نمـیخواستم شب بقیـه رو خراب کنم...خواب رو بهونـه کردمو رفتم توی اتاق... فردای اون شب خودم رفتم پیش دکتر... -سلام آقای دکتر.... دکتر:سلام باران خانوم...حالت چطوره...؟؟ -ممنون....راستش رای این اومدم پیشتون که.... -که چی...حتما سردردا اذیتت مـیکنن! -بله آقای دکتر بد جورم اذیت مـیکنن...مـیخواستم ببینم.. دارویی.. مسکنی.. چیزی.. هست کـه منو آروم ه؟؟ -این داروویی کـه برات مـینویسم رو روزی یکبارنـه بیشتر...چون خطر داره...حالا چند روز بخور ببین اثر داره یـا نـه.... - خیلی ممنون آقای دکتر....خظ.. -خظ م... روزها یکی بعد از دیگری مـیگذشت ...من بادارویی سردردم رو آروم مـیکردم...روزها رو سپری مـیکردم...بدون هیچ اتافاقی زندگی بـه جلو پیش مـیرفت...ماه آذر بودکه با نگین بـه آموزشگاه رانندگی رفتیم و بعد از امتحانات بلاخره گواهی نامـه گرفتم...نگین هنوز بـه دنبال خونـه مـیگشت...روز بـه روز علاقه ی بین پارسا و نگین شدت مـیگرفت...بیشتر مواقع نگین و پارسا با هم بودن وخوش مـیگذروندن... من واقعا ناراحت افسرده بودم....خیلی هم بـه نگین حسادت مـیکردم کـه خیلی راحت عاشق شد وعشقش دوسش داره...ولی من چی؟؟ نگین:باران بات نمـیشـه...اگه یـه روز پارسارو نبینم خوابم نمـیبره... نگین حرف مـیزد...ولی من گوش نمـیدادم...توی فکر امـیرعلی بودم توی این فکر کـه چرا این همـه سنگ دله.... چرا ه من توجهی نمـیکنـه...چرا ...چرا .... چرا... نگین:باران حواست کجاست؟؟ -چی؟؟ -هیچی...مثل اینکه عاشقی ها... خندیدمو گفتم:اره تازه مـیشم مثل تو... -باران الان کـه گواهی نامـه گرفتی نمـیخوای ماشین بگیری؟؟ -چرا...یـه مقدار پول دارم...فعلا کـه وقت خریدرفتن پیدا نکردم... -خب چرا بـه امـیرعلی نمـیگی برات بره خرید؟؟ - کی؟؟امـیرعلی؟؟حتما....اون خودش گرفتاره...یـه روز با آندی مـیرم... عجله ای نیست... خسته و کوفته رسیدم خونـه....آندی و زنعمو داشتن تلوزیون نگاه مـی..بلند سلامـی گفتم..داشتم مـیرفتم بالا کـه آندی خودشو بهم رسوند و فت:دیـه تویل نمـیگیری باران خانوم....کجا با این عجله...؟؟صبر کن باران دارم حرف مـیا..... -آندی قربونت بشم ی من خیلی خستم.... -اوخی...چرا خسته ای؟؟مگه کوه کندی....؟؟ -از صبح کلاس بودم...همـینجور امتحان پشت امتحان... - اگه یـه خبرشاد کننده بهت بدم تمام خستگی رو فراموش مـیکنی... -چــــی؟؟ -یـه چیزی کـه آرزو شو داشتی.... - آندی مسخره بازی رو بذار کنار...بگو دیگه.... -درباره تو با امـیرعلی..... -مـیــــــگی یـا اینکــــه..... -باشـه ... باشـه...خون کثیفتو نجس نکن.....بشین که تا بگم... نشستم روی تخت ...آندی هم روبه روم ایستاده بود... -خــــب حالا بگو.... -از اونجاییکه شما بـه من دستور داده بودید کـه کلید اتاق امـیرعلی رو بـه دست بیـارم بلاخره آوردم.... -شوخی نکن مسخره... -مگه من باتو شوخی دارم؟؟؟ -آخه چجوری؟؟؟ -یـه جوره خاص...سر کوچه ما یـه کلید سازی هست...مـهراد باصاحب مغازه دوسته...من قضیـه روبه مـهراد گفتم.... جوادهمون صاحب مغازه هم بـه مـهراد یـه خمـیری داده بود کـه قالب کلید رو بگیرم .. یـه روزکه امـیرعلی پالتوشو جلوی درون آویزون کرده بود کلیدو برداشتمو بـه خمـیر زدم...بعد قالبو بردم پیش جواد آقا بعد از یـه روز یـه کلید گرفتم... -منکه نفهمـیدم چی گفتی کی بـه کی شد اخر....حالا کلیدو بده ببینم... -ا...زرنگی.... اول یـه بوس بـه من بده... -باشـه .. بلند شدمو لپشو بوسیدم.... -اینم بوس.... -نـه از این بوسا...از اون بوسا... -برو گمشو... - باشـه مـیرم ولی کلید بی کلید... -اه .. اه ... آندی تازیـا خیلی لوس شدی.... -لوسی از خودتونـه.. -من سفارشتو پیش مـهراد مـیکنم کـه امشب حسابی ببوستت.... -نـه به منظور تو یـه چیز دیگس...بیـا اینم کلید....الانم امـیرعلی نیست.. -مـیدونی کی مـیاد؟؟ -امشب عروسی یکی از دوستاشـه...به احتمال خیلی زیـاد دیر وقت بیـاد...الانم کـه وقت داری..زود باش.... -پس بدو بریم... -ا..مگه تو خسته نبودی خانوم..... -فعلا وقت این حرفا نیست ..بعدا بـه حسابت مـیرسم.... -باشـه ....باشـه....با آندی رفتیم سمت اتاق امـیرعلی ...بد جور استرس گرفته بودم...دستام مـیلرزید... -آندی تو جلوی درون وایسا اگه یـه وقتی اومد خبرم کنی... -باشـه ...حالا تو چرا رنگت پریده..؟؟ -مـیترسم... -از چی؟؟ -ازاینکه امـیرعلی سر برسه..خیلی بد مـیشـه... -نترس عزیزم... مگه نگفتم رفته عروسی.. خیـالت راحت.. دستم مـیلرزید نمـیتونستم کلید رو توی قفل بذارم... آندی:بده من باز مـیکنم...انگار مـیخواد از بانک سرقت ه ایـــــن همـه ترسیده... درون رو باز کردو کنار ایستاد که تا من برم داخل اتاق.... آندی:فقط بـه چیزی دست نزنی ها...وسایلشو جا بـه جا هم نکن کـه مـیفهمـه... -خب بابا.... رفتم داخل اتاق... آندی هم پشت سرم وارد شد... -تــــــــــــو دیگه کجا اومدی؟؟؟ - حتما مواظب وسایل داداشم باشم تو دست نزنی... ترس روم فشار مـیاوورد...بااین حرف آندی عصبانی شدم گفتم.. -باشـه.... این تو این اتاق داداشت ...من کـه رفتم.... -چه زود قهر مـیکنـه...شوخی کردم دیوونـه...دارم از فضولی مـیمـیرم... لپم بوسیدو دستمو گرفتو برد وسط اتاق و گفت:بفرمایید این شما و این اتاق داداشی من... خندیدمو بـه بازدید از اتاق امـیرعلی پرداختم.....کاغذ دیواری های اتاق بـه رنگ قهوه ای سوخته و نارنجی...یـه تخت...یـه مـیز بزرگ کار...یـه آینـه قدی بزرگ کـه کنارش یـه مـیز کـه روش پربود از شیشـه ادکلن....یـه دست مبل..یـه دستگاه تردمـیل و وسایل وزشی...کمد دیواری...قفسه کتابخونـه...چشمم افتاد بـه عبزرگ امـیرعلی کـه روی پایـه کنار کتابخونـه بود...توی اون عیـه لباس قهوه ای و شلوار نارنجی تنش بود....از همون اولم امـیرعلی عاشق رنگ نارنجی بود.... چقدر هم بهش مـیومد.... -اصلا فکرنمـیکردم اتاق امـیرعلی این همـه مرتب وتمـیز باشـه.... آندی:اره...خیلی قشنگه چیدمان اتاقش....از امـیرعلی بی ذوق بعید بود... -هـــــــــوی....کجاش بی ذوقه...درست صبت کن درباره امـیرعلی من.... -بــــــــــله؟؟؟؟ -همـین کـه شنیدی.....ساکت باش یکی صدامونو مـیشنوه... رفتم سمت مـیز کارش...کشو هاشو نگاه کردم... چیزی دست گیرم نشد....رفتم طرف آینـه و مـیز...یکی یکی ادکلن هارو بو کشیدم آخر سر از اونی کـه خیلی خوشم اومد دو که تا پیس زدم بـه خودم....نفس عمـیقی کشیدم انگار امـیرعلی کنارم بود...در کشوی مـیز رو باز کردم....باورم نمـیشد امـیرعلی هنوز اون گویی کـه بهش هدیـه داده بودم رو داره....بردادشتمشو کوکش کردم ...پس هنوز کار مـیکنـه صدای آرامش بخشش گوشمو پر کرد....ویو ذاشتم سرجاشو رفتم سمت کتاخونـه...یـه چند دقیقه بـه عامـیرعلی خیره شدم..... آندی:آهای داداشمو خوردی با چشمات.... اصلا حواسم نبود آندی هم توی اتاق هست...روی مل نشسته بودو بـه کارهای من نگاه مـیکردو مـیخندید..لبخندی زدمو گفتم:مـیخواستی داداش ه این خوشملی نداشته باشی... با احتیـاط کتابارو نگاه مـیکردم....که یکدفعه یـه آلبوم عبین اون همـه کتا پیدا کردم.... -آندی اینجارو ببین چی پیدا کردم... -بیـا اینجا کنارم بشین.... رفتم کنارشو شروع کردم صفحه زدن...صفحه های اول عدوران دانشگاه امـیرعلی بود....بقیـه عکسادیگه خیلی غدیمـی مـیشد... ارشیـا..آندی..بردیـا..امـیرعلی.. .ولی من توی عکسا نبودم ...انگار عمنو درآورده از عکس... -آندی ...یعنی چی؟؟این چرا اینجوری کرده عکسارو..؟؟ -زود قضاوت نکن باران...این موضوع حتما به منظور موقعیـه کـه عصبانی بوده...ناراحت نشو... از اتاق زدم بیرون.....دیگه واقعا برام روشن شد کـه امـیرعلی هیچ علاقه ای بـه من نداره...سرم بـه شدت درد مـیکرد...یـه قرص خوردمو رفتم روی تخت شاید خوابم ببره...ولی خوابم نبرد....بلند شدم ویلن رو برداشتمو رفتم توی تراس...شروع کردم بـه نواختن...باسوز آهنگ اشک منم سرازیر شد....ساعت تقریـا 12ش بود کـه امـیرعلی رسید...دست از نواختن کشیدم..امـیرعلی از ماشینش پیـاده شدو هسمت ساختمون اومد...نگاه کرد بهم...منم سریع رفتم داخل اتاق... با اینکه دیگه مـیدونستم دوسم نداره بازم دوسش داشتم.... یک هفته بعد...با آندی مـهراد رفتیم نمایشاه ماشین دوست مـهراد...207 مشکی خ... آندی:خب حالا بریم شیرینی بخوریم... -کی چی مـیگه...من کی هستم...اینجا کجاست...کی حرف شیرینی رو زد.... -مسخره...بریم یـه رستوران نزدیک همـینجا هست...غذاش عالیـه...پیـاده بریم... -تو داری مـیگی شیرینی...غذاکه شیرین نیست....شکلات چطوره؟؟ -برو گمشو... مـهراد:خانوما دعوانکنیدخواهشا... -خب بـه سمت رستوران.... داشتیم سفارش غذا مـیدادیم کـه یکدفعه چشمم افتاد بـه مـیز روبه رویی....امـیرعلی....!!!!نگار....!!!! انگاری نگار داشت گریـه مـیکرد... امـیرعی هم بهش زل زده بود.... آندی:باران...باران جون باشما هستن چی مـیل داری... -هیچی.... -ا...باران ...مـی گو چطوره؟؟مـی گو پفکی.... آندی بـه جای من سفارش داد...بعد از اینکه گارسون رفت آندی رد نگاه منو گرفت... آندی:ا...امـیرعلی....اونم نگاره.....ذار الان مـیفهمم چی بـه چیـه... آندی گوشیشو برداشتو بـه امـیرعلی زنگ زد... آندی:سلام امـیرعلی جون... امـیرعلی:سلام گلم....خوبی؟؟ آندی:ممنون....کجایی داداشی؟؟؟ امـیرعلی:من رستورانم...چیزی شده؟؟ آندی:با نـــگار؟؟؟ امـیرعلی:خب اره...تو از کجا مـیدونی؟؟ آندی:یـه نگاهی بـه سمت راستت ی بد نیست... امـیرعلی برگشتو مارو دید...تماسو قطع کرد و گوشیو ذاشت توی جیبش... یـه دستمال کاغذی بـه نگار داد و یـه چیزی هم بهش گفتو اومد طرف ما...کنار مـهراد نشست... امـیرعلی:شماها اینجا چیکار مـیکنید....؟؟ من با حالت طعنـه گفتم:مردم مـیان رستوران کـه چی بشـه...؟؟نکنـه مـیان گریـه و دردو دل کنن؟؟؟ نگار هم اومد کنار من نشست....مار از پونـه بدش مـیاد جلو درون خونش سبز مـیشـه... آندی:باران ماشین خریده اینم شیرینی ماشینشـه... امـیرعلی:ا....مبارکه....پس ناهار افتادیم..... بعداز خوردن ناهار رفتیم سمت ماشین ها... امـیرعلی:نگار توبرو من با باران مـیرم مطب.... نگار:به خاطر امروز ممنونم امـیرعلی....باران جون بابت ناهار ممنون... -خواهش مـیکنم.... چه بارون شدیدی گرفت یکدفعه ....آندی و مـهراد هم سوار ماشینشون شدنو رفتن....من موندمو امـیرعلی...سوار ماشین شدیم...راه افتادم... امـیرعلی:دست فرمونت خوبه.... -خوب نبود کـه گواهی نامـه نمـیگرفتم.... امـیرعلی:از چیزی ناراحتی؟؟؟ -نـه چطورمگه؟؟ -آخه احساس مـیکنم با من سر سنگین شدی...درست فکرمـیکنم؟؟ هیچی نگفتم...نمـیدونم چرا این روزا همش ضد حال مـیخورم...اون از اون عکسا....اینم از این نگار خانوم....انگار هر روز بـه سیـاهی نزدیک تر مـیشم...به یـه پایـان تلخ...به نابودی...منکه داشتم خوب پیش مـیرفتم....تازه داشتم باورمـیکردم منو دوسداره...چی شدیکدفعه...خودم خراب کردم...نباید مـیرفتم دنبال اثبات مـیگشتم...حالا مگه چی مـیشد با خیـال اینکه منو دوست داره زندگی مـیکردم.... امـیرعلی:جواب ندادی؟؟حواست هست؟؟ -سوالت چی بود....؟؟ -هیچی ...فراموش کن...آهنگی ...چیزی نداری... -مـیبینی کـه ماشینو همـین امروز تحویل گرفتم... از داخل کیفش یـه دیسک بیرون آوردو گذاشت داخل پخش ماشین...صدای آهنگ توی ماشین پیچید...امـیرعلی هم آهنگ رو زیرزمزمـه مـیکرد....نگاهش کردم...چقدر دوسش داشتم.....نمـیتونستم فراموشش کنم...نـه...نمـیتونم... امـیرعلی:اینجا بزن کنار...بستنی بخوریم.... -توی این سرما!!نـه هر وقت تنـها اومدی بیرون بخور... -باشـه....احساس کردم امـیرعلی ناراحت شده...طاقت دیدن ناراحتی امـیرعلی رو نداشتم...ماشینو کنار خیـابون پاک کردمو گفتم:خب بریم بستنی بخوریم.... امـیرعلی:مـیدونستم درون مقال بستنی نمـیتونی مقاومت ی.... زیر بارون قدم مـیگذاشتیم و بستنی مـیخوردیم...واقعا لذت بخش بود...بستنی...بارون....سرما...و ازهمـه خوب تر کنار امـیرعلی قدم برداشتن...وقتی سوار ماشین مـیشدیم هردوتامون خیس خیس بودیم... -سرما نخریم خوبه..کدوم آدم عاقلی چنین کاری کـه ما کردیمو انجام مـیداد....!!! امـیرعلی:چه اشکالی داره....سرما خوردن از این روز لذت بخش ترین مریضی به منظور منـه... -واقعا؟؟ -واقعا.... یـه برقی توی چشمای امـیرعلی بود...فردای اون روزبارونی...هم من هم امـیرعلی سرمای خفیفی خوردیم.... نشسته بودم داشتم ریـاضی تمرین مـیکردم کـه یـه قسمت از حل ریـاضی رو یـاد نگرفته بودم...اون روز امـیرعلی بـه خاطر مریضیش خونـه مونده بود...رفتم که تا ازش کمک بگیرم... تق ..تق..در زدم... امـیرعلی با صدای گرفته:بله؟ -منم باران..مـیتونم بیـام داخل اتاقت؟؟؟ امـیرعلی اومد جلوی درون امـیرعلی با چشمای کمـی قرمز:کارت خیلی مـهمـه؟؟ -اره...فرداامتحان ریـاضی دارم...کمـی که تا قسمتی بلد نیستم... خندیدو گفت:مثل اینکه توهم مریض شدی...خب حالاکه مریضی بیـا داخل... وقتی وارد اتاقش شدم...خودمو زدم بـه اون راه کـه اولین باره اتاقش رو مـیبینم...نشستیم پشت مـیز کارش... -چه اتاق قشنگی داری...دکورشم خودت چیدی؟؟ -چشمات قشنگ مـیبینـه...اره.. -تو همـیشـه بـه رنگ نارنجی علاقه داشتی... -ومشکی.... -اره مشکی ...ولی چرا حالا قهوه ای و نارنجی؟؟ -به خاطر اینکه این دورنگ بـه هم مـیومدن...مشکی و نارنجی باهم بد مـیشد.... -چه جالب... -خب حالا کجای این ریـاضی رو نفهمـیدی؟؟؟ توی این 3 ساعت تدریس امـیرعلی اصلا حواسم جمع نمـیشد...امـیرعلی داشت توضیح مـیداد...من بـه صورتش زل زده بودم... امـیرعلی:حواست کجاست باران...توی صورت من مسئله حل نمـیکنم..روی جزوتو نگاه کن یـه تمرین داد که تا حل م خدا رو شکر بلد بود..سنگینیـه نگاه امـیرعلی رو حس مـیکردم.....وقتی حلش تموم شد سرمو بلند کردم..داشت با یـه لبخند روی لبش بهم نگاه مـیکرد.. امـیرعلی:موهاتو چرا این همـه محکم مـیبندی؟؟ -آخه مـیریزه دورو برم... -نـه باز کن... بعد خودش کش موهامو باز کرد...موهای فر فریم ریختن دورو برم..امـیرعلی تیکه ای از موهام کـه ریخته شده بود روی صورتمو کنار زدو گفت:حالا خوب شد.... دیگه وقت رفتنم شد....داشتم جزوه هامو جمعو جور مـیکردم...سنگینی نگاهش رو حس مـیکردم... یکدفعه دستشو برد لایـه موهام.... صورتشو بهم نزدیک کرد...موهامو بوئید...حال غریبی داشتم...اون یکی دستش کـه خورد بـه گردنم داغ شدم...به چشماش نگاه کردم...بوسه ای روی گونـه ام گذاشتو ازم دورشد...خواستم ازاون حالو هوا دورش کنم ...یـه چیزی یـادم افتاد.. -امـیرعلی تو آلبوم عداری؟؟دلم به منظور بچگی هامون تنگ شده... -چـــــــی آلــــبوم عکس...نـه ... نـه...ندارم... بعد زیرگفت:آلبوم عزندگی من دره کمدمـه... -چیزی گفتی امـیرعلی؟؟ -نـه ...نـه....راستی یـه قرص سرما خوردگی بخور.... -باشـه ..خیلی ممنون...خوب یـاد گرفتم... اینو گفتمو از اتاق زدم بیرون...وقتی وارد اتاقم کـه شدم صدای زنگ گوشیم مـیومد..تا بخوام جواب بدم قطع شد...نگاه کردم دیدم نگین بوده..اوه اوه...چقدر هم زنگیده...دوباره زنگ زد... -سلام نگین... نگین:کوفتو سلام ...چرا گوشیتو جواب نمـیدی؟؟؟ -پیش امـیرعلی بودم ... -پیش اون چیکار مـیکردی؟؟؟ -کار بدی نمـیکردم...فردا امتحان ریـاضی دارم داشت باهام کار مـیکرد... -آخرین امتحانته؟؟؟منم فردا آخرین امتحانمـه... -اره... -زنگ زدم یـه خبر خوب بهت بدم.... -چی شده ؟؟نکنـه مـیخوای مـیری؟؟؟ -بــــــاران... -جانم؟نکنـه مـیخوای شوور کنی..؟؟ -بــــــاران...کچل شدم از دست تو... -تو کـه از اول کچل بودی...بیخودی ننداز گردن من... -ای خدا چی مـیشد بـه باران این زبونو نمـیدادی.... -دلت مـیاد اینجوری بگی... -اره چجورم....بذار بم دیگه... - بگو قربونت بشم.... -خونـه ای کـه مد نظرم بود رو پیدا کردم...هم قیمتش مناسبه ...هم جاش...اموز قلنامـه کردیم.... -مبارکه عزیزم....خب حالا کی شام مـیدی.... -هروقت وسایل خونـه رو گرفتیم...یـه شام توپ توی خونـه خودم بهت مـیدم... -حتما دست پخت خودت... -پس چی؟؟؟ -تو کـه آشپزی بلد نیستی.... -پارسا کـه بلده.... -ای زرنگ ...ای زرنگ...از الان بچه مردمو بـه کار گرفتی ها.... -پس چی...به کار نگیری بـه کارت مـیگیرن....راستی پسفردا من..تو...پارسا باهم مـیریم وسایل خونـه بگییم.. -همون پارسا باهات بیـاد کافیـه دیگه.... -نـه تو سلیقت یـه چیز دیگس.... -باشـه عزیزم....پسفردا ساعت چند؟؟ -ساعته............6خوبه؟؟ -6 بعد ظه کـه دیره... -6 صبح.... -صبح....نـه قربونت...من از ساعته 9 زودتر بیرون نمـیام.... -اه...باشـه.... -پس که تا پسفردا...بای... -بابای.. بعد از امتحان داشتیم با ه ها مـیفتیم سمت ستوران محلی کـه آقای جمالی جلوی من سبزشد....یکی از بچه های ترم بالایی کـه یکی از کلاس هامون مشترک بود.. سامان جمالی:سلام خانوم پارسیـان...مـیشـه چند دقیقه وقتتونو بگیرم... از بچه ها جدا شدم -بفرمایید.. سامان:مـیخواستم اگه ممکنـه شماره مبایل شمارو داشته باشم.. -برای چی ؟؟ -برای آشنایی بیشتر... -نـه نمـیشـه... - خواهش مـیکنم خانوم پارسایی.... -اولا کـه خودتونو کوچیک نکنید چون فایده ای نداره.....دوما پارسیـان نـه پارسایی... بعداز گفتن این جمله برگشتم پیش بقیـه بچه ها وبه راهمون ادامـه دادیم....بعد ازخوردن دیزی...رفتم خونـه...ساعت 2بود... همـینکه وارد اتاق شدم خودمو اندا ختم روی تختو خوابم برد...بعد از 5 ساعت خواب با صدای زنگ گوشیم بیدا شدم ..تا بخوام جواب بدم قطع شد....نگاهی بـه تماس هام انداختم تقریـا 9 بار نگین زد زده....دوباره گوشیم زنگ خورد... -سلام نگین... -سلام باران...به دادم برس....خنـه هستی...من یـه ده دقیقه دیگه مـیرسم... نگین مثل ابر بهاری گریـه مـیکرد.... -چی شده نگین....؟؟؟نگین:نمـیتونم پشت تلفن بهت بگم... -باشـه... رفتم طبقه پایین ومنتظر شدم تانگین بیـاد...زنگ دربه صدا درون اومد....زهرا درو باز کرد....رفتم داخل باغ....نگین گریـه مـیکردو با حالت خمـیده راه مـیرفت....دو تاساک بزرگ دستش بود....دویدم طرفشو ساک هارو از دستش گرفتم.... -چی شده نگین؟؟؟ نگین همون جاروی زمـین نشست.... -پاشو نگین جان قربونت برم زمـین سرده...سرما مـیخوری... -مـیخوام بمـیرم....کاش زنده نبودم.... -آخه چی شده عزیزم....بلند شو بریم روی نیمکت بشین... بلندش کردم وروی صندلی نشوندمش.... -خب حالا بگو چی شده؟؟ -امروز بعد از امتحان خیر سرم رفتم استراحت م....زن داییم اومد توی اتاقم وگفت:مـیای بریم جشن تولد ستایش برادرم؟؟ منم گفتم:نـه زن دایی خستم .... بعدش همشون رفتن ...داشتم اتاقمو تمـیزمـیکردم کـه بعدش بخوابم کـه یکدفعه یـاشار اومد توی اتاقم...گفتم:مگه تو نرفتی جشن تولد؟؟ گفت: یـه کار نا تموم داشتم بهترین فرصت همـین الان بود... گفتم :درباره چی صحبت مـیکنی؟؟؟ بایـه حرکت پرید بغلم کردو منو انداخت روی تخت....گفت:درباره این موضوع... دهنش بوی الکل مـیداد....جیغ زدم....دستشو گذاشت روی دهنم...بلندم کرد....چنان ضربه ای بـه سرم وارد کرد کـه بی هوش شدم.... نگین درون سکوت گریـه مـیکرد... -خب بعدش چی شد؟؟ -بعد ازیک ساعت کـه به هوش اومدم خودمو روی تخت دیدم...به کنارم نگاه کردم....یـاشار نشسته بود روی مبل و سیگار مـیکشید....تازه فهمـیدم چی سرم اومده... اشک توی چشمام جمع شده بود....نگین رو بغل کردمو همراهش اشک ریختم.... اشکاشو پاک کردمو دستشو گرفتمو باخودم بردم داخل ساختمون....زنعمو یـه نگاه بـه نگین انداخت وگفت:سلام نگین جان...از این طرفا!!! نگین-سلام ندا جون...اجازه هست من یـه چند روز مزاحم شما بشم؟؟ ندا-این چه حرفیـه عزیزم...خونـه خودته.... با نگین رفتیم داخل اتاقم...وسایل نگین رو بـه زهرا گفتم بذاره داخل کمد....نگین رو خوابوندم روی تختم.... -بخواب معلومـه خسته ای... -عموت کجاست؟؟؟ -عموم؟؟بیشتر مواقع ایران نیست.... -وای ..وای.. وای.... -چی شد؟؟ نگین چنان اشک از چشماش فوران کرد یکدفعه کـه ترسیدم... نگین:وای وای....پارسا...عشقم...اگه بفهمـه....وای باران... چیکارکنم.؟؟؟ -قربونت برم...این مسئله ایـه کـه باید هر چه زودتر بـه پارسا بگی... -نمـیتونم.... نمـیتونم....تو بهش بگو...یواش یواش... -باشـه عزیزم تو فعلا بگیر بخواب.... -چجور بخوابم....دیگه بـه پارسا نمـیرسم....عشقمو حتما فراموش م.... یـه قرص خواب اور بـه نگین دادم خورد....بازم خوابش نبرد.... نگین:باران برام ویلن برام مـیزنی.... بلند شدم ویلنمو برداشتمو ملودیی کـه نگین عاشقش بود رو زدم....دیگه اروم شده بود گریـه نمـیکرد ...فقط بـه یـه گوشـه خیره شده بود....کم کم چشماش سنگین شدو بـه خواب رفت...منم کنارش گرفتم خوابیدم.... صبح با صدای درون حموم بیدار شدم...یـه نگاه بـه اطاف کردم نگین نبود...با خودم گفتم حتما رفته حموم دوش بگیره....دستشویی داشتم...بعد از چند دقیقه فشار دستشویی رو نتونستم تحمل م....سرویس دستشویی وحموم باهم بود...در زدم ولی نگین جواب نداد....صدای آب مـیومد..دوباره درون زدم...جوابی نشنیدم...درو باز کردم.......................................... . صحنـه ای کـه مـیدیدم رو باور نداشتم....شکه شده بودم.....صدام درون نمـیومد....یکدفعه بـه خودم اومدم....دویدم طرف اتاق امـیرعلی...محکم درون زدم.... امـیرعلی با موهای پریشون از خواب پریده درو باز کرد.... امـیرعلی:چی شده باران؟؟؟؟چه خبره؟؟؟ صدا از توی گلوی من بیرون نمـیومد...دستشو گرفتمو کشیدم طرف اتاقم...بردم بالای سر نگین...نگین رگشو زده بودو غرق خون بود...امـیرعلی تااین وضعیت رو دید گفت:باران سریع یـه تیکه پارچه...یـا لباس بده ...یـه چیزی بده بـه من... سریع یـه تیشرت از توی کشو ی لباسام بـه امـیر علی دادم...امـیرعلی هم اونو بست بـه دست نگین.... امـیرعلی:خیلی خون ازش نرفته...نگران نباش..رنگت پریده باران...برو به منظور من ازتوی اتاقم شلوار وپالتومو بیـار ... بعد نگین رو از روی زمـین بلند کردو بـه سمت پارکینگ رفت....منم یـه چیزی با عجله تنم کردمو رفتم ازتوی اتاق امـیرعلی و اون چیزایی کـه لازم داشت رو برداشتمو رفتم بیرون....امـیرعلی نگین رو صندلی عقب خوابونده بود....لباساشو دادم دستش...سو ئیچ رو گرفت طرفم... امـیرعلی:چرا اونجوری منو نگاه مـیکنی...زودباش .....بشین پشت فرمون...من نمـیتونم حتما لباس بپوشم... سریع نشستم پشت فرمون ....راه افتادم...امـیرعلی هم لباساشو پوشید....رسیدیم بیمارستان...توی اون بیمارستان بیشتر دکتراش دوستو هم دانشگاهی امـیرعلی بودن...پشت درون اتاق نگین نشسته بودم....امـیرعلی اومد کنارم نشست... امـیرعلی:چرا این کارو کرد؟؟؟؟ -نمـیتونم بهت بگم..... -چرا؟؟؟ -فکر نمـیکنم زندگی شخصی نگین بـه تو مربوط بشـه... -به من نـه....ولی دکترا مـیخوان بـه پدرو مادرش خبر بدیم.... -خواهش مـیکنم امـیرعلی بـه خانوادش خبر نده...بگودستشو باشیشـه بریده شده... -نـه خرکه نیستن... -تو اگه بخوای مـیشـه... -نگفتی چرا اینجوری کرده؟؟ -امـیرعلی!!!! -تا بـه من اعتماد نکنی وحرف نزنی منم نمـیتونم کمکت م.... اعصابم خورد بود بااین بحث های امـیرعلی دیگه داشتم فوران مـیکردم....جنون بهم دست داد...بلند داد زدم: مـیخوای بدونی؟؟؟ اره بدون کـه چه جنس کثیفی هستید شما مردا...پسر دایی ش نگین رو از دوشیزه بودن محروم کرد...الان یـه بانوی بدون شوهره...کاری کرده کـه نگین دیگه حاضر نیست توی این دنیـا باشـه..کاری کرد کـه نگین دیگه درخشندگیشو ازدست داده....کاری کرده کـه دیگه نگین بـه عشقش نمـیرسه...کاری کرد کـه نگین دیگه اون زندگی عادی قبل رو نداشته باشـه.... مـیلرزیدمو گریـه مـیکردم.....امـیرعلی شونـه هامو گرفتوتکونم داد.... امـیرعلی:بس کن باران....اینجا محیط بیمارستانـه....باشـه عزیزم...حالا گریـه نکن...قربون چشمات بشم گریـه نکن...اروم باش... امـیرعلی سرمو گداشت روی سینش...سرمو نوازش مـیکرد.... بعد از 4ساعت نگین مرخص شد...خیلی کم صحبت مـیکرد...رنگش پریده..زیر چشماش گود رفته وسیـاه...مثل یـه مجسمـه بـه یـه نقطه خیره مـیشد...بردمش توی اتاق خودمو که تا استراحت ه... نگین:منو ببر خونـه خودم... -خونـه خودت؟؟...کجا؟؟ -همونی کـه تازه خ... -باشـه قربونت بشم...حالت کـه بهتر شدمـیبرمت...تازه حتما یـه سری وسائل به منظور خونت بخریم.... مـیترسیدم نگین رو تنـها بذارم....یـا من کنارش بودم یـا آندی....آندی با مـهراد مـیرفتن خریدوسائل خونـه نگین.... توی این دوروز پارسا شب وروز زنگ مـیزد بـه گوشی نگین...گوشیش رو خاموش کرد....صدای زنگ گوشی خودم بـه صدا درون اومد...پارسا بود....دیگه نتونستم جواب ندم....نگران شده ...دلم به منظور هردوشون مـیسوخت... -الو... -سلام باران....توخبری از نگین داری؟؟؟هرچی زنگ مـی جواب نمـیده.... -سلام پارسا....نگین نمـیخواد باهات صحبت ه.... -پس حالش خوبه....آره؟؟چرا نمـیخواد بامن صحبت ه....چی شده باران؟؟-پشت تلفن نمـیشـه بگم ....باید بینمت.. پارسا:باشـه...فقط کی و کجا؟؟؟ -پاتوق همـیشگی منو نگین...3ساعت دیگه... -نمـیشـه زودتر دارم دیوونـه مـیشم... -خب 2ساعت دیگه... -باشـه...خظ.. -خظ... حاضر شدمو کافی شاپ یـاسر پسر ی نگین....همـیشـه بانگین اونجا قرار مـیذاشتیم ....یـاسر خیلی پسر خوبیـه...جریـان دوستی نگین وپارسا روهم مـیدونـه..نگین خیلی بهش اعتماد داره.... -سلام آقا یـاسر... یـاسر:ا..باران خانوم...از این طرفا؟؟..خیلی وقت بود نیومدی این جا.... -اره ...امتحانا شروع شده بود...وقت نداشتم... -بابا خرخون....بشین...باز نگین دیرکرده اره؟؟؟ -نـه با نگین قرار ندارم....پارسا قراره بیـا.... -ا...خب باشـه...چی مـیخوری؟؟ -مثل همـیشـه... -کیک نسکافه ای وشیر کاکائوی سرد... -اره...ممنون مـیشم.... خیلی نگذشته بود کـه پارسا هم اومد...وقتی کـه نگاش کردم...قدرتی رو درخودم ندیدم کـه بهش خبر بد بدم... پارسا:سلام باران... -سلام ...بشین...چی مـیخوری بـه یـاسر بگم بیـاره؟؟ -کوفت مـیخورم....بگو چی شده نصف جون شدم....نگین کوشش؟؟..چرا نمـیخواد با من حرف بزنـه؟؟ -یـه دقیقه دندون روی جیگرت بذار...مـیگم... -جیگرم پاره پاره شد از بس دندون روش گداشتم... سرمو انداختم پایین وداشتم فکرمـیکردم چجوری شروع کنم...که یکدفعه وحشی گیری های پارسا بالا اومد...چنان زد روی مـیز کـه دومتر پرید هوا.. پارسا:وقتی دارم باهات صحبت مـیکنم بـه چشمام نگاه کن...بگو.... -خب حالا وحشی بازی درنیـار...زشته اینجا... -بگودیگه...داری اون روی منو بالا مـیاری ها.... -خب..ببین پارسا...راستش نگین نمـیتونـه دیگه با تو باشـه...دیگه نمـیتونـه باهیچدیگه ای باشـه.... -چی مـیگی باران...چرا...؟؟؟من تازه مـیخواستم این ماه با پدرم ومامامـیم برم خواستگاری نگین...مامـی وپدر رو خبر کردم چند وقت دیگه مـیان ایران...این خبر رو بـه نگین نگفتم تاغافلگیر بشـه.. وای نـه کارم مشکل شد..من نمـیتونم بهش بگم...اگه بفهمـه داغون مـیشـه....چقدر سخته..اشک توی چشمام جمع شده بود داشت سرازیر مـیشد...باید خودمو کنترل مـیکردم... پارسا:چیـه؟؟چرا اینجوری نگام مـیکنی!!!!نگفتی مشکل نگین بامن چیـه؟؟؟ -نپرس.... -بگو.... -فقط اینو بدون کـه دیگه نباید دوسش داشته باشی...فراموشش کن...همـین... -چی؟؟ معلوم هست چی داری مـیگی اصلا ... دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم....بلند شدمورفتم بیرون از کافی شاپ...پارسا هم پشت سرم...رفتم سمت ماشینم تاسوار بشم.... پارسا:کجا مـیری باران صبر کن....مگه قرار نشد همـه چی رو بـه من بگی.... -گفتم بهت... نگین رو فراموشش کن...برو خواهش مـیکنم... -چرا داری گریـه مـیکنی...گریـه نکن باران... احساس کردم امـیرعلی رو دیدم...دوباره بـه همون سمت نگاه انداختم...ولی نـه نبود....سوار ماشین شدمو باسرعت از پارسا دور شدم...تارسیدم خونـه نگین ازم پرسید:به پارسا همـه چی رو گفتی؟؟چی گفت؟؟چیکار کرد؟؟خیلی ناراحت شد؟؟ -نتونستم کامل بهش بگم...آروم آروم بهش مـیگم.... -چرا ...چرا ...نگفتی...اینجوری بیشتر اذیت مـیشـه...مـیخوام صداشو بشنوم..دلم براش تنگ شده...مـیخوام ببینمش.... داد مـیزد...گرفتمش بغلم...ولی تکون مـیخورد...خوابونمش روی تخت... -قربونت بشم ....تو الان با این کارات داری خودتو اذیت مـیکنی....بگیر بخواب.... -منو ببر خونم...مـیخوام برم..مـیخوام برم.... -باشـه..باشـه عزیزم..صبر کن...فردا مـیبرمت...وسایلتم مـیچینیم... آروم نمـیشد.....یـه آرام بخش بهش تزریق کردم...آروم آروم ...آروم گرفتو خوابید… فردای اون روز...منو ...آندی... مـهراد..وسایل اندکی کـه تهیـه کرده بودیم رو بـه خونـه نگین بردیم وچیدیم...نگین هم بدون اینکه بـه چیزی نگاه ه رفت داخل اتاقشوعپارسارو بغل کردو روی تخت خوابید....مجبور بودم کنارش باشم که تا کار خطرناکی نکنـه...اگرهم انجام داد بـه دادش برسم.... دیگه داشتیم بـه ترم جدید نزدیک مـیشدیم.... -نگین نمـیخوای بری ثبت نام...ترم داره شروع مـیشـه.. -نـه.... -برای چی....؟؟مـیخوای برات مرخصی بگیرم.... -دیگه هیچی اهمـیت نداره....وقتی پارسا رو نداشته باشم دیگه درسو مـیخوا م چیکار... -مگه به منظور پارسا درس مـیخوندی...دیگه داری شورشو درون مـیاری... -ببینم به منظور تو چنین اتفاقی مـیوفتاد بازم همـین حرفو مـیزدی.... یـه روز کـه رفته بودم دانشگاه نگین کارای محصی این ترمشو انجام بدم پارس بهم زنگ زد..... پارسا:باران...به دادم برس من بدون نگین نمـیتونم زندگی م.... -پارسا حالت خوبه؟؟؟ -نـه اصلا....تو گفتی فراموشش کنم بدون اینکه بدونم چرا...منم خواستم امتحان کنم ببینم مـیتونم یـانـه ولی نمـیتونم...نمـیتونم حتی فکر کنم بدون نگین توی این دنیـا باشم.... -آروم باش پارسا....گریـه نکن..بیـا پارک نزدیک دانشگاه نگین...همون جاییکه همـیشـه مـیشستین.... بعد از یک ربع خودشو رسوند...خیلی پریشون حال بود...جیگرم سوخت... پارسا:باران!!!! -جانم؟ -نگین...نگین کوشش؟چرا تو تنـهایی...دانشگاه توکه این طرفا نیست.... -اومده بودم این ترمو به منظور نگین مرخصی بگیرم.... -چرا؟؟باران تو منو کشتی....چیزی شده کـه به من نمـیگی...خواهش مـیکنم ازت کـه بهم بگو.... -مـیخوای بدونی؟؟؟اره؟؟ -آره... -پس دنبال من بیـا.... -کجا؟؟ -بیـا مـیفهمـی...مگه نمـیخوای بدونی... -چرا..ولی حتما بدونم کجا داریم مـیریم... -هیچی نگو ...فقط پشت سرمن بیـا... سوار ماشینمون شدیمو پارسا دنبال من مـیومد...جلوی درون خونـه نگین نگه داشتم...پیـاده شدم...درو باکلید باز کردم... بخاطر دارو هایی کـه مصرف مـیکرد...توی اون ساعت از روز نگین خواب بود...پارسا هم گیج شده بودو دنبالم راه افتاد...در اتاق نگین رو باز کردمو پارسارو حول دادم داخل اتاق... -خوب نگاه کن...اینم نگین شما...مـیشناسیش؟؟؟ پارسا:نـه ... نـه...این نگین نیست...چه بلایی سرش اومده...؟؟ -به دستش نگاه کن... کرده...رگشو زده... -آخه به منظور چی..نگین که تا دیروز هیچ غمـی نداشت..مـیگفت... مـیخندید... -برای اینکه....برای اینکه....یـاشار بودن نگین رو لکه دار کرد....الان نگین زن بدون شوهره.... نفهمـیدم یکدفعه پارسا چش شدکه باچشمای بـه خون نشسته برگشت طرفمو یـه کشیده زد توی دهنم.... -خفه شو..درباره نگین من اینجوری حرف نزن...نگینم از گل پاک تره.... -باشـه...آروم باش پارسا.... پارسا دوزانو افتادروی زمـین...احساس کردم کمرش خمـیده شده...سرش پایین بود....آه سردی کشید...بدون هیچ صدایی اشک مـیریخت...دستمو گداشتم روی شونشو گفتم:پارسا آروم باش.... -نـه نگین بامن این کارو نمـیکنـه..بگو باران...تو بگو کـه اینجوری نیست... -نگین از این کاری کـه یـاشار باهاش کرده راضی نیست...از طرف نگین ناخواسته بوده...به زور یـاشار این کارو کرده...باورکن نگین از برگ گلم لطیف ترو پاک تره...به خاطر همـین رگشو زد....بلندشوپارسا...الان بیدارمـیشـه...اگه توروببینـه حالش بدتر مـیشـه...پارسا دستشو گرفت بـه دیوارو بلند شد....از درون خروجی خونـه رفت بیرون...یـه گوشـه نشستمو بـه روزگار تلخ خودمو نگینو پارسا فکر کردمو گریستم... ترم جدید شروع شد..دوباره راه دانشگاه رو حتما مـیرفتیم....نگینو نمـیتونستم تنـها بذارم....وقتی پیش یـه روانشناس خوب کـه آندی معرفی کرده بود بردمش گفت:احتمال اینکه دوباره دست بـه این کار بزنـه خیلی زیـاده... از دکترش پرسیدم:چرا آدما دست بـه مـیزنن...آخه چجوری دلشون مـیاد؟؟؟ دکتر:اون لحظه کـه این کارو انجام مـیدن یـه جنون بهشون دست مـیده این جنون هم از عوامل حادثه هاییـه کـه در اطرافشون رخ مـیده...مـیتونـه روحی باشـه وجسمـی.... به منظور اینکه نگین تنـها نباشـه یـه پرستار براش گرفتم.... جمالی باز جلوی من سبز شد....ایندفعه شماره ی خونـه رو مـیخواست....ولی جوابی از من نگرفت جز اخمـی کـه تحویلش دادم....دیگه داشت زیـادی سیریش بازی درون مـیاوورد....از وقتی کـه برای نگین پرستار گرفتم خیـالم راحت تر شده....یـه شب کـه رفتم سر مـیز غذا...زنعمو بدون مقدمـه گفت:امروز خانوم جمالی زنگ زده بود....مـیگفت پسرش توی دانشگاهتونـه....ازت خوشش اومده ...مـیخوان بیـان خواستگاری... غداپرید توی گلوم....امـیرعلی یـه لیوان آب داد دستم...نگاش کردم...نگاهش یـه جوری بود....انگار مـیخواست یـه چیزی بگه... -زنعمو شما چی گفتید؟اصلا شماره خونـه رو از کجا آووردن!!!! زنعمو ندا:گفتم حتما با خود باران صحبت م اگه موافق بود زنگ مـی روز خواستگاری رو مشخص مـیکنیم... -لطفا زنگ نزنید ندا جون... وقتی رفتم دیدن نگین...نگین خیلی خوشحال بود... -این همـه خوشحالی به منظور چیـه نگین؟؟ -دیشب بابام زنگ زد بهم...گفت...گفت... -خب چی گفت؟؟ -گفت...یـاشار مرده....یـاشار مرد..باورت مـیشـه باران...اه من گرفتش.... -چی مـیگی!!!برای چی مرده...؟؟ -کشتنش...انگار زنگ درون خونشونو مـیزنن با یـاشر کار داشتن مـیره جلوی در...اون یـارو هم با یـه چاغو بـه قلبش مـیکشتش.. -به همـین راحتی... -از اینم راحت تر...ولی من دلم مـیخواست خودم بکشمش...دلم مـیخواست با عذاب بمـیره... همون موقع زنگ درون به صدا درون اومد....رفتم درو باز کردم....پارسا بود.... -تو اینجا چیکار مـیکنی؟؟برو پارسا... پارسا:اومدم نگین رو ببینم...برای چی برم.. -اگه تورو ببینـه حالش بد مـیشـه...امروز خوشحاله این خوشحالی رو ازش نگیر... -یعنی منو ببینـه ناراحت مـیشـه!!! -نخیر...وقتی تورو ببینـه یـاد زندگی تلخ بدون تو مـیوفته...یـاد اینکه تو عشقشی... -کی گفته بدون من زندگی مـیکنـه...من این جا هستم...برو کنار باران...نگین...نگین من.... منو زد کنارو وارد خونـه شد.. نگین:باران...باران...این اینجا چیکار مـیکنـه؟ پارسا:اومدم تورو ببینم عشقم.. نگین فریـاد زد....:به من نگو عشقم....من لایقش نیستم....باران اینو از من دور کن... -پارسا بیـا برو ...حالش داره خراب مـیشـه... پارسا:نـه نمـیرم....نگین عزیزم...نفسم...عشقم...عمرم...گل م...گوش بده بـه حرفام.... نگین:نـه..نمـیخوام....برو بیرون... پارسا:داری با این کارات هم خودتو هم منو عذاب مـیدی....پدرومامامـی فردا مـیان ایران...فقط تو بگو کی بیـاییم به منظور خواستگاری؟؟ نگین:چی داری مـیگی!!!باران مگه تو. بهش نگفتی؟؟؟ -همـه چی رو گفتم... نگین:پس تو چی مـیگی..!!من نمـیتونم ازدواج کنم آقا پارسا..... پارسا:باران همـه چیز رو بهم گفت....منم اون نامرد رو کشتم که تا آرامش داشته باشم....نبایدی تورو اذیت ه... نگین:تو اونو کشتی؟؟ پارسا:آره...گفتم کهی نباید تورو ادیت ه...وگرنـه همـین بلا سرش مـیاد...حالا بامن ازدواج مـیکنی بانوی من؟؟؟ نگین با بغض:پارسا؟ پارسا با اشتیـاق تمام:جانم عزیزم..زندگیم...نفسم..عشقم...ق شنگم...نگینم... نگین اشک درون چشم:هنوز منو دوستداری یـا از سر دلسوزیـه؟؟؟ پارسا نگین را بغل کردو بـه خود فشورد....بوییدوبا لذت تمام :دوست دارم ..دوست دارم...دوست دارم...دوست دارم... نگین کـه گریـه مـیکرد:منم دوست دارم... گوشـه ای ایستاده بودمو نگاهشون مـیکردم...اشک توی چشمام جمع شده بود...کاشکی امـیرعلی هم یـه ذره گذشت رو از پارسا یـاد مـیگرفت...اصلا فکر نمـیکردم پارسا این همـه روشن فکر باشـه...این راز بین منو نگین وپارسا باقی موند...پارسا با پدر نگین صحبت کرد...قرار شد خانواده ها باهم اشنا بشن...وبعد از عید عقد ن... یک شب قبل از چهارشنبه سوری نگین اومد داخل اتاقم... آندی:چیکار مـیکنی ؟؟؟بلند شوبریم پایین.. -دارم رمان مـیخونم...چه خبر پایین...؟؟؟ -بسه بابا..بذار کنار...بیـا بریم پایین دارن تصمـیم مـیگیرن فردا کجابریم بهتره.... -خب من بیـام چیکار....هرچی تو بگی نظر منم همونـه.. -من مـیگم بریم باغ لواسون... -خوبه....عید شما مـیرید مشـهددیگه؟؟ -آره...مگه تو نمـیای؟؟ -نـه...اصلا حالو حوصله ندارم... -حالو حوصله نداری یـا امـیرعلی نمـیاد دپرس مـیشی؟ -آره همون...چرا امـیر علی نمـیا مشـهد؟؟ -چه مـیدونم...ولی مثل اینکه با اینا مـیخواد بره ویلای نمک آبرود... بهش پیله کرد... -خب منم مـیرم شمال دیگه... -ای وای...منو مـهرادهیچی...حالا اگه ارشیـا بفهمـه شماها نمـیرید کـه شر مـیشـه... -نترس اونو یـه جوری درست مـیکنم الان... -چه جوری؟؟ -ثمـین دوستمو کـه مـیشناسی؟ -خب آره.. -مـیگفت ش خیلی دوستداره سال تحویل مشـهد باشـه ولی بلیط گیرش نیومده...ثمـینو مادرشو باشما مـیفرستم مشـهد.. -خب این چه ربطس بـه ارشیـا داشت!! -ارشیـا از ثمـین خوشش اومده...به خاطر اونم کـه شده صداش درون نمـیاد... -اوه ..اوه... -مـیگم آندی امـیرعلی ساعت چند مـیاد خونـه؟؟؟ -فکر کنم 3ساعت دیگه....چطور مگه؟؟ -کلید اتاقشو همراهت داری؟ -اره فکر کنم توی کیفم باشـه.. -برو بیـار... -تا ندونم مـیخوای چیکار کنی نمـیرم...تو کـه چیزی دستگیرت نشد... -من داخل کمدشو نگشتم.... -ا....خب نگشته باشی... -آخه زیریـه چیزی گفت کـه منو بـه شک برد... -چی؟؟؟ -یـه روز کـه داخل اتاقش بودم....برای تمرین ریـاضی....بهش گفتم آلبوم عداری....گفت نـه..نـه...بعد آروم زیرگفت...آلبوم خاطرات من بـه دره کمدمـه... -امـیرعلی تورو راه داد توی اتاقش؟؟؟؟ -اره...تازه اون موقعی هم کـه نگین رگشو زد بـه من گفت برم لباساشو از اتاقش بیـارم... -باورم نمـیشـه... -چرا؟؟ -چون از امرعلی بعیده...اون هیچکسو به منظور یـه لحظه هم راه نمـیداد داخل اتاقش...ارشیـا اگه مـیخواست ریـاضی یـاد بگیره ازش چند روز قبل تر مـیگفت..بعد تازه اگه افتخارمـیمـیرفتن داخل اتاق خود ارشیـا.....
، دانلود اهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسو رد




[♥رمــــان رمــــان رمــــان ♥ | دانـلـود - رمان من و بارون (3) دانلود اهنگ بهت زنگ زدم چرا دادی تماسو رد]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Thu, 10 Jan 2019 21:54:00 +0000